10/10/1388 آفتاب دوباره - نوشته : افخم بهرازنیا ( ارسالی برای جشنواره نفس ) : |
از کنارت می گذرم. نگاه منتظرت به انتهای جاده دوخته شده و من را نمی بینی. کودکی هراسان تو را می جوید - دستهای فرتوت پیرزنی نومید به آسمان آویخته و پیرمردی قامت شکسته در طلب معجزه لب به دعا گشوده - کسی چه می داند ....... آفتاب کم کم به لب بام پر می کشد - تو هم ذره ذره رنگ می بازی و زمان لحظه لحظه در تاریکی محو می شود. اکنون آفتاب دیگر غروب کرده اما غمی نیست چون فردا دوباره باز خواهد گشت اما تو .... اگر غروب کنی .....! از کنارت می گذرم رفتنم را باز گشتی نیست ولی تو را می توان نجات داد برمیگردم - دستت را به من بده و قلبم را بگیر. پیرمرد منتظر معجزه است اما معجزه زندگی من توئی. آفتاب فردا دوباره باز می گردد و - ......تو هم...... |
6/9/1388 بوسه بر دستان عشق - نوشته : سحر همتی ( ارسالی برای جشنواره نفس ) : |
گریه ات بند دلم را لرزاند آندمی که جسم خسته ام را روی آن تخت زیر خروارها دستگاه و لوله دیدی آندمی که در ذهن آوردی کودکی ام،بازی هایم،شیطنت هایم را و فریاد بر آوردی آندمی که خدا را به آبروهای عالم قسم دادی و مرا راهی به پس نبود برای آرام کردن قلب کوچکت مادرم ایثارت شد لبخندی بر لبهای دردمندی،بر قلبهای ناتوانی و بر چشم هایی که شاید کابوسشان ندیدن فردا بود ایثارت اشکهای دیدگان مهربانت شد و لبخند لبان مادرانی دل شکسته تر ای جلوه ی محبت حق،کاش توان بوسه زدن بر دستان پر محبتت را داشتم آندمی که جسمم را هدیه کردی به آستان مقدس عشق |
12/4/1388 نامه الهی - نوشته : شیما قرنلی ( ارسالی برای جشنواره نفس ) : |
بنام خداپروانهِ ی او گر رسدم در طلب جان چون شمع همان دم ،به دمی جان بسپارمگر قلب دلم را ننهد دوست عیاری من نقد روان در رهش از دیده شمارمحافظ "نامه ی الهی" از آسانسور خارج شدم تا سریعتر به همسرم در پارکینگ مجتمع برسم که نگهبان گفت :نامه دارید. چون انتظار نامه ی خاصی رو نداشتم خوشحال شدم،اما لحظه ای بعد با رنگ پریده و بدنی مور مور به ماشین رسیدم ؛ آخه کارت اهداء عضوم اومده بود.سعی کردم لبخند بزنم اشتباه نشه از کارم ناراحت نبودم فقط یادم افتاد که چقدر مرگ بهم نزدیکه و چقدر راحت دارم زمان های خوبِ بودن رو از دست میدم ...... از اون روز تا حالا این یاد بودِ شیرین بودن رو با خودم همراه می کنم تا قدر نَفس و نَفَس رو بدونم و شاکر باشم. |
29/4/1388 ستاره کوچک - نوشته : سحر خسروی نیا ( ارسالی برای جشنواره نفس ) : |
به نام خداخدایا خداوندا ستاره ی کوچکم که تا چندی پیش به همه جا نور می داد مدتی است که کم نور شده و روز به روز جلوی چشمانم بی فروغ و بی فروغ و بی فروغ تر می شود خدایا خودت می دانی مشکل ستاره ام با ذره ای نور حل می شود و دوباره پر نور می شود اما چه کنم که ستاره ها حاظرند ستاره ی کوچکشان بی فروغ و نابود شود و کاملا در آسمان محو گردد اما ذره ای از نورشان را به ستاره ی کوچک من که داره از دست می رود ندهند خدایا خدایا چه طور می توانند بگویند که احساساتشان همچون پروانه ظریف و همچون گل لطیف است ولی نابودی ستاره ی کوچکشان را با چشمانشان می بینند وحاضر نیستند ذره ای از نور ستاره ی کوچکشان را قبل از خاموشی کامل کنارشان روشن نگه دارند آخه این ستاره های کوچک می توانند زنده بمانند خدایا اگه ذره ای از نور ستاره ی وجودشان را که دارد نابود می شود به ستاره ی کوچک من دهند هم ستاره ی آن ها هم ستاره ی من دوباره نورانی می مانند و سالیان سال می توانند در کنار هم به همه جا نور دهند و همه را با نور وجودشان نورانی کنند خلاصه با این بخشش ستاره ی کوچشان را جاودانه کرده اند ای کاش به امید روزی که همه ی ستاره ها پر نور باشند |