در باغ تیمارستان جوانی رنگ پریده اما زیبا رو و اعجاب برانگیز دیدم.
روی نیمکت در کنار او نشستم و پرسیدم:چرا اینجا هستی؟؟؟؟
با تعجب به من نگاه کرد و گفت:این یک سوال نا به جا و ناشایست است اما پاسخ ان را میدهم!
پدرم از من خواست تا مانند او باشم.
عمویم نیز چنین بود.
مادرم هم می خواست مانند پدر پر اوازه اش باشم.
خواهرم می خواست مانند همسرش دریانورد باشم.
برادرم می پنداشت باید مانند او قهرمان ورزش باشم.
معلمانم نیز بر همین منوال;
از دکترای فلسفه تا استاد موسیقی و منطق،هریک از انان می خواستند تصویری از انها در اینه باشم!
بدین سبب به اینجا امدم زیرا این مکان را جایی امن دیدم!
اینجا لااقل می توانم خودم باشم ولا غیر!!!!!
ناگهان رو به من کرد و پرسید:حالا به من بگو،ایا نصیحت دیگران و خواسته ی انان برای به کمال رسیدن تو باعث گردیده به اینجا بیایی؟؟؟؟
گفتم:نه من تنها یک زائرم!
گفت:پس تو یکی از کسانی هستی که در تیمارستان ان طرف دیوار زندگجی میکنی؟؟؟؟؟؟؟!؟!؟؟!؟!
جبران خلیل جبران