شب همه جا راپوشانده بود.
در صحرا هیچ صدایی به گوش نمیرسید به جز صدای نسیم مرگ که ارام در میان خیمه های خورشید می وزید و از صبحی شوم خبر میداد.
در میان خیمه های خورشید همه خواب بودن به جز ماه و خورشید و ستاره اکبر که از حرکت نسیم مرگ نگران بودند برای عصر فردا که دیگر انها نخواهند بود تا از ستاره های کوچک مراقبت کنند
برای شب تاری که دیگر ماه و ستاره ای نیست تا روشنایی راه پر خطر صحرا باشد.
برای روزهایی که همچو شب تاریک خواهد بود و دیگر خورشیدی نیست تا روشنایی بخش روز باشد
برای سکوت و هراس شب که حتی صدای لالایی ستاره اصغر هم نمی اید.
برای تنهایی مادر ستاره ها که باید در صحرایی به ان وسعت به دنبال ستاره های کوچکی بگردد که از ترس سوسو می کنند.
برای ماه و خورشید و ستاره که به نیزه می شوند
برای عطش ستاره ها
برای ....