برای انجام کاری از دوستم کمک خواستم اما دوستم گفت که رو من حساب نکن .اول کمی جا خوردم و به رسم زمونه و ادم های بی معرفت بد و بیراه گفتم! اما بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم که اونقدرهام بد نشد .اول به خودم گفتم من که مشکلی ندارم فقط می خوام کسی همراهم باشه تا تنها نباشم اما خودم می دونستم که اینا بهونه است!وقتی به ناچار تنها موندم انگار دیگه باید واقعا کاری می کردم. شروع کردم به فکر کردن این که خیلی افراد دیگه با شرایط من همین کار رو بدون هیچ مشکلی انجام می دن پس چرا من نتونم.اصلا چرا تا حالا این ادما رو ندیدم؟!مگه نه اینکه همیشه هر کاری اولش سخته مگه نه اینکه حضرت علی(ع)فرموده اند:"از هر کاری که می ترسی،خودت را داخل ان بینداز"اره برای غلبه به ترسم باید به سمتش می رفتم.وقتی تنها شدم به این فکر کردم که چه جوری میشه اون کار رو به بهترین نحو انجام داد اصلا می خواستم به خودم ثابت کنم تنهایی هم می تونم از پس کارهای خودم بر بیام.و برای اینکه برای ثابت کردن خودم کم نیارم انگیزه پیدا کرده بودم..........بالاخره کار رو انجام دادم.......با موفقیت.....حالا که فکر می کنم می بینم نباید از دست دوستم ناراحت می شدم.کمک بزرگی کرد که منو تنها گذاشت!
تنها که موندم برای انجام کارها اعتماد به نفس پیدا کردم
تنها که موندم غلبه به ترسو تمرین کردم.
تنها که موندم مستقل بودن رو یاد گرفتم.
تنها که موندم خودمو باور کردم.....