داستان مردی را که هرگز نمی شناختم شنیدم،که حتماً خدا می خواست که این داستان را بشنوم.
با صدایی پراز وحشت داستان اینکه چرا این افراد جان سالم بدر بردند و همکارانشان کشته شدند را تعریف کرد.
تمام داستانها تنها چیزهای کوچکی بودند.
شاید شما میدانید که مدیر آن شرکت بخاطر اینکه پسرش مهدکودکش شروع شده بود٬ آنروز دیر به سرکار می آید.
شخص دیگری بخاطر اینکه آنروز نوبتش بود که کیک به سرکار بیاورد٬ زنده مانده بود.
اما برای من جالبتر فردی بود که آنروز صبح یک جفت کفش قرمز نو می پوشد.او مسافت زیادی را تا محل کار طی می کند٬ ولی درست قبل از رسیدن به محل کارپاهایش تاول میزند.جلوی یک داروخانه می ایستد تا چسب زخم بخرد و بخاطر همین زنده می ماند.
بنابران حالا وقتی در ترافیک گیرکردم٬ به آسانسور نمیرسم٬ برمیگردم تا تلفن را جواب بدم و...همه این چیزهای کوچک که مرا ناراحت میکنند.
..
با خودم فکر می کنم که اینجا دقیقاً همانجائیست که خدا میخواهد من در آن لحظه باشم.
یک صدای آرام درونی
تا حالا شده که نشسته باشید که ناگهان احساس کنید که باید کاری برای کسی که به او اهمیت میدهید٬ بکنید......آن خداست که از طریق روح القدس با شما حرف میزند.
آیا تا حالا شده که یکدفعه در مورد شخصی که مدت طولانی است که ندیدید فکر کنید و سپس میدانید که او را بزودی خواهید دید و یا از او تلفن یا نامه ای دریافت خواهید کرد...
آیا شده که یک چیز عالی بدون آنکه آنرا خواسته باشید دریافت کرده باشید...مثل پولی ازطریق پست٬ قرضی که صاف شده٬ کوپن خرید رایگان کالا ازجائیکه می خواستید چیزی از آنجا برای خود بخرید اما بزاعت مالی آنرا نداشته اید...
آن خداست... او خواست دل شما را میداند.
آیا در موقعیتی بودید که نمی دانستید چکار کنید که وضعیت را بهتر کنید٬ اما حالا که به عقب نگاه میکنید...
آیا فکر میکنید که این پیغام تصادفی بدستتان رسیده؟
لطفاً این مطلب را به دیگری بدهید تا قدرت خدا٬ نصیب دیگران نیز بشود...
این پیغام از طرف یک دوست صمیمی به من رسید٬ لطفاً آنرا به تمامی دوستان خوب خود بفرستید.
بگذارید این پیغام تا ابدیت ادامه یابد.
لبخند بزنید... این یکی از بهترین تبلیغها برای خداست... مردم را از چیزی که نسیبتان شده متحیر کنید...